محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

شب یلدا و تولد پدرجون

یلدای ٩٠ مبارک یلدا برام مثل ولنتاین میمونه..فکر میکنم توش عشقه و باید قرمز و مشکی باشه!!! من الان سه ساله که آخر پاییز جوجه ام رو میشمرم و اون فقط یه دونه است!!قربون جوجه یدونه خودم!!!! پ ن: سال 88 جوجه ام 11 روزش بود..سال 89 یکسال و 11 روز و امسال یعنی سال 90 جوجه ام دوسال و 11 روزشه...ایشاله صد و11 روزش بشه... پدر جونی تولدت مبارک...ایشاله تا ما هستیم باشی ...چون خونه بی شما صفا نداره!!!! میدونم بزرگترین کادوی تولدش اینه که محیا امشب داره میره خونشون تا براش نی نای نای کنه...آخه پدر جون خیلی محیا رو دوست داره.. پدرجون متولد 1320 هست و نمی...
30 آذر 1390

29/آذر/90

سلام صبحت بخیر نازنینم.. به جبران دیشب صبح زود از خواب بیدار شدم و راه افتادیم..اولش رفتم پمپ بنزین و بعدش هم بانک و کلی از اقساط و برداشت برای مهدتو شارژ خونه و ... رو انجام دادم..البته با کارت بابایی. به ما که هنوز حقوق ندادن.. اونهم که ازین کارها خوشش نمیاد و من باید همه رو خودم حساب کتاب کنم...کار سختی نیست.. تو مهد بیدار شدی و لباستو عوض کردم و دیدی که دوستات دارن با وسایل آشپزخانه خاله بازی میکنن.. پویا - درسا - امیررضا - درسا- هستی آخی. نازی یاد بچگیهام افتادم.. شما هم اومدی از جلوی هستی یه در قابلمه برداشتی..اون هم ناراحت شد ولی از جاش پا نشد... درسا هم به حمایت از دوستش هستی اومد طرفت و...
30 آذر 1390

28/آذر/90

سلام دخمل نازم...امروز کاملا تا مهد خواب بودی.. و این سپهر کوچولو چون مامانش رفته بود اساسا گریه میکرد و همه بچه ها بیدار شدن..و هستی تا دیدش بهش گفت :سپهر چی شده..و گفتم اگه الان مامان هستی اینجا بود دلش ضعف میرفت. من و مامان درسا کلی خنده مون گرفت از ابراز محبتش درست همین موقع بود که خاله سهیلا اومد کلاستون تا سورا رو بیاره.. همه از دیدنش خوشحال شدین... اول هستی و بعد درسا دوید طرفش و بوسش کردن...و شما هم با اون خواب آلودگی بیدار شدی و رفتی تو بغلش حیف که ازون کلاس رفتین.. چه زن نازنینی بود.. و شما بعد رفتنش همونجا خشک ایستادی: من هم چند تا عکس از دوستات گرفتم...اول از همه عکسهای هستی رو میذارم...
29 آذر 1390

26/آذر/90

صبح زود از خواب بیدار شدی..چون آخر پاییزه شبها طولانی شدند و صبحها که میایم بیرون خیلی تاریکه این هم 6:40 صبحه: تو راه و تو مهد بیدار بودی...از دیشب گفتی دوست ندارم بریم مهد و گفتی خونه باشیم... بعد بیرون اومدنم از اتاقت کلی گریه کردی..درسا و ... هم همینطور... طفلک هستی بود که اونجا هنوز لباسهاش تنش بود و به همه نگاه میکرد.. خاله بهاره هم مشغول پسرش و بقیه بود...من هم رفتم لباس هستی رو از تنش در آوردم و دوتاتونو گذاشتم کنار هم تا بازی کنین...اما صدای گریه ات تا دم در میومد...بمیرم برات الهی..آخر هفته ای تو خونه عادت کرده بودی.. من که تو خونه مادر خوبی برات نبودم..خودت مشغول بودی...امروز که اومدم دنبالت قول میدم تو خ...
28 آذر 1390

27/ آذر/90

سلام صبحت بخیر گلم..امروز تو خونه بیدار شدی و دیگه نخوابیدی...کلی تو مهد باهات بازی کردم و با درسا روبوسی کردین و به هم لبخندهای ناز کودکانه میزدین و با من خداحافظی کردی و بوسیدمت و اومدم سرکار... خاله بهاره هم بابت اینکه از شما غافل شد کلی عذرخواهی کرد...امیدوارم حواسشونو بیشتر جمع کنن...خاله مهدیه هم یه اسباب بازی بهتون داد و کلی ذوق کردین... روز خوبی داشته باشی گلم...  شب یلدا تولد پدرجونه و ما هم پارسال نشد که بریم... خیلی خوبه همه میان جمع میشن... هوای اینجا هم که آلوده است. میرفتیم بد نبود..تعطیلات عاشورا که خیلی نشد استفاده کنیم...فقط دو روزشو شمال بودیم!!! پنجشنبه این هفته هم بابایی سرکاره و ما باید...
28 آذر 1390

25/آذر/90

صبح باز هم به مرامت تا ده سر جات بودی خواب یا بیدار اذیتم نکردی... صبحونه تونو دادمو کار خاصی نداشتیم انجام بدیم... شما سراغ نقاشی و تلویزیون و من هم کامپیوتر و کمی هم لباس جابجا کردم... بابایی هم رفت بیرون یه چرخی زد و الان هم نهار خوردیم و دیگه باید استراحت کنیم... چون فردا روز از نو روزی از نو... هوای تهران هم آلوده شده اساسی...خدا کنه تعطیلات خوبی رو بهمراه داشته باشه...البته سلامتی شما نی نی ها از همه چی مهمتره اما خوب تنها دستاورد خوب این وضع آب و هوایی همین تعطیلاته که بریم شمال... عصری هم دوباره با بابایی رفتی حموم و کمی سرگرم شدین.. بابایی که درومد بهش گفتی : بابایی حموم رفتی آفیین!!!بابایی کلا روز...
26 آذر 1390

22/آذر/90

صبح گل دخمل کوچولوی سفید برفیه چشم سیاه زیباروی خودم بخیر آخیش!!! یه کم که اینجوری گفتم دلم خنک شد... آخه صبحها که خوابی خیلی دلم برات تنگ میشه...اما امروز تو مهد بیدار شدی و کلی بغل و بوست کردم و شارژ اومدم سرکار... صبح تو تاریکی اومدیم تو خیابون..( از ترس ترافیک) خواستم عکس بندازم اما تو رانندگی نمیشد دوربین دربیارم... اونقدر زود رسیدم که رفتم پمپ بنزین..شما رو رسوندم و رفتم زیارت عاشورا..الان هم محل کارم هستم..کوک و سرحال... تازه مهد شما برای همه بچه ها دمپایی نو خریدن..یکیشو به شما دادم و یکیشو به درسا... کلی با دمپایی قرمز پلاستیکی راه میرفتین و قر میریختین...   بعدظهر که اومدم دنبالت...
26 آذر 1390

24/آذر/90

صبح همراهی کردی و تا 9:30 خواب بودی و من هم خوابیدم...بیدار که شدی  گفتی مانی برو زیر پتو سرما میخوری.. صبحون خوردیم و رفتیم حموم...جلوی موهات رو هم کوتاه کردم.. منهم بعد شونه کردن موهات هی ازت عکس میگرفتم...گفتی مانی عکس نگیر cd  بذار... اینترنت خونه هم درست نشد و در واقع مهندس هنوز مودممو نیاورد... بابایی هم ازین بابت کلافه بود و تو خونه کاری جز خوابیدن نداشت...چون گلو درد هم داره قلیون رو هم خدارو شکر تعطیل کرد.. من هم کمی فولدر عکسها رو مرتب میکردم و شما هم میومدی رو میز کامپیوتر و اذیتم میکردی... بالا اومدنی با کمک مبل راحت بودی اما پایین اومدنی با کله میخواستی بیای و وقتی نمیتونستی میگفتی مانی کمک کن و ازین...
26 آذر 1390

23/آذر/90

سلام صبح نازدونه من بخیر... صبح باز هم بیدار نشده بودی. گذاشتمت تو جات و سپردمت اول به خدا و بعد به خاله بهاره...امروز قراره دکتر بیاد مهد...موضوع سوختگی پاهاتو به خانم سیفی گفتم تا دکتر ببینتت... کوچیکتر که بودی جز مواقع دندون درآوردنت، دیگه زخم پا نداشتی اما اخیرا همش پات سوختست... نمیدونم چطور تعویضت میکنن... خاله سارا هم راجع به پویا همینو میگفت... کاش مشکل حل بشه...خانم سیفی گفت از خاله سهیلا نظر میگیرن... روز خوبی داشته باشی گلم...سرم خیلی اینجا شلوغه...میبوسمت تا ساعت 3...   وقتی اومدم دنبالت خیلی خسته کارم بودم...و اعصابم خرد بود..کمکم کردی در رو ببندم..دست گلت درد نکنه مانی!! قربون او...
26 آذر 1390